بسم هو

  • ۰
  • ۰

امروز تا بعد از ظهر دانشکده بودم، حدود ساعت 4 ، اینموقع دیگه دانشگاه واقعا خلوته، یعنی تو خیابوناش به ندرت آدمی پیدا شه

3 تا شهید گمنام (به والله خیلی حرف هست تو این دو کلمه) داریم، مزارشون هم نزدیک دانشکدست

برگشت داشتم میومدم خوابگاه، گفتم بریم یه سلامی بدیم...

از دور دیدم یه خانمی نشسته تو مزار، روزای قبل هم میدیدمشون که همین موقع ها اونجا هستن برا همین نمیرفتم جلو

امروز گفتم برم جلو، یه کم که رفتم نزدیک تر چنان صدای گریشون میومد که تنم لرزید ... شرمنده شدم (به خاطر دلایلی محکم!) ... برگشتم...

  • من؟ تو؟

امروز با استادم قرار گذاشته بودم تو دانشکده، تا بیان دیگه عصر شده بود و چون تو ماه رمضان هم هست ساعت 3:30 اگه استادی تو دانشکده نباشه در رو میبندن! استاد ما هم تا بیاد ساعت شده بود 5:30 ، موضوع هم خیلی مهم بود حتما باید صحبت میکردیم


با ماشینشون اومدن دم درب خوابگاهها، گفتیم خب استاد کجا بریم؟ گفتند همین روی چمن تو دانشگاه میشینیم (استادم جوون هستند، از اخلاق و رفتارشون هر چی بگم حق مطلب رو ادا نکردم) گفتم خوب نیست استاد بریم اتاق!


نتیجه این شد که بریم اتاق! از دم درب خوابگاهها تا ساختمون های خوابگاهمون یه 5 دقیقه ای راهه، تو راه با خودم میگفتم این چه پیشنهادی بود دادم! با توجه به اینکه چون اتاقمون رو تازه تحویل گرفتیم اوضاعش از نظر نظافت وحشتناکه! دوست و آشنایی هم که هنوز اتاق تحویل نگرفتن وسایلشون رو گذاشتن تو اتاق ما، خلاصه جای خواب به زور پیدا میشه! گفتم خب حالا اشکال نداره...


یه کم که اومدیم جلوتر یاد پوشش بچه ها تو اتاق افتادم!!!!! تابستون هم هست، ماه رمضان هم هست!! با خودم گفتم اینو دیگه هیچ رقمه نمیشه کاریش کرد! وقت برا هماهنگ کردن با بچه ها هم نبود!افتادم دنبال یه راهی که استادو نبرم به اتاق!

رسیدیم به خوابگاهمون گفتم استاد به نظرم بریم سالن تلویزیون بهتره، خلوت تر هم هست، راحتترید! خلاصه رفتیم اونجا دیدیم کسی نیست خدا رو شکر کردیم

شروع کردیم به صحبت، یه نیم ساعتی که شد! دو نفر اومدن داخل با لباس تمام تابستونی! یکیشون رو هم میشناختم، گفت ع چطوری؟!!

حالا نشستن تو سالن هر چی هم بلد بودن داشتن به هم میگفتن! من دیگه آب شدم پیش استاد! شروع کردم به وصله و پینه زدن به قضیه که استاد گفت اشکالی نداره خودمم بودم تو خوابگاهها اینا عادیِ!


نهایت امر اینکه هر چی استاد گفت گوش بدید! یعنی گفت بشینیم تو چمن باید بگید چشم :)

  • من؟ تو؟
هنوز منتظرم من اگر چه می افتد
دلم به دام فریبی که رخ نداده هنوز
به احتمال قوی مرگ در کمین من است
و خواب های مهیبی که رخ نداده هنوز
و باز دست پر از خالی ام هجوم آورد
به سمت " ام یجیبی " که رخ نداده هنوز
دوباره از پس این روزهای دربه دری
چه مانده است نصیبی که رخ نداده هنوز؟!

                                                                                                            یوسف ابوعلی نژاد
  • من؟ تو؟

این ماه رمضان رو قراره بمونم تو خوابگاه، البته سال قبل هم مونده بودم ولی امسال شرایط خیلی فرق داره!

.... (باقی متن توسط مدیریت حذف شد!)

هیچ کاری بی حکمت نیست!

ان شاء ا... با کمک خدا این ماه رمضانمون با بقیه سالها فرق داشته باشه، لحظه به لحظش ...



  • من؟ تو؟
  • ۹۵/۰۴/۰۶
  • کامران کامران

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی